دیگه دیر شده ...(درخواستی)

دیگه دیر شده ...

(درخواستی)
پارت(1)💔😔🌄
یورا:مامان من چی بپوشم؟؟
سوآ:بیا بگیر اینو بپوش
یورا:باشه
هه جین:مامان من چی بپوشم؟
سوا:بیا اینجا عشقم بیا این لباسو برات بپوشونم
یونگی:اخ دختر گلم بیا اینجا ببینمت *بوسش کرد*
یورا خودش رفت لباسشو پوشید و اومد
اون همیشه ی بچه تنها بود درسته ی خواهر و پدر و مادر داشت ولی اینا در ضاهر اینطوری بودن ولی تو باطن انگار ی بچه یتیمیه که اصلا هیچکیو نداره ؛ فقط خواهرش در خفا پیشش بود مامانش اصلا نمیزاشت با هم بازی کنن ؛ سوا میگفت اون توی روز سیاه بدنیا اومده و اگه کسی باهاش بازی کنه و خوش بگزرونه اونم بدبخت میشه
این خرافات و مامان یورا و یونگی بهشون گفته بودن اونا با هم پسر خاله دختر خاله بودن
ی اعتقادی که داشتن این بود که اگه کسی روز ۱۵ ماه جولای به دنیا میوند اون طرف نحس بود این حرفا فقط توی خانواده مادریشون بود و نمیشد کاریش کرد ولی از شانس یورا دقیقا همون روز بدنیا اومد ..
اون از بدو تولد خیلی بی توجهی رو نسبت به خودش از پدر و مادرش گرفت سوا و یونگی فقط اونو بزرگ میکردن
نمیدونستن اینده اون بچه چی میشه ؛ از کجا معلوم بچه از افسردگی نمیره؟؟
هیچکس خبر نداشت که اخرش چی میشه ..
....
سوا:خب بریم
شوگا:برو که رفتیم
یورا:نمیشه من نیام؟
سوا:مگه خودت نخواستی بیای؟
یورا:الان دیگه نمیخوام
شوگا:چ بهتر نیا اصلن ، هجین عزیزم؟سوا؟بیاین بریم
هی جین ناراحت به یورا نگاه کرد و دست تو دست مامان باباش رفتن شهر بازی ؛
وقتی اونا رفتن یورا دیگه نتونست بغضشو نگه داره و زد زیر گریه...
رفت تو اتاقش درم بست و گریه کرد
...ی ساعت بعد...
یورا هنوز داشت گریه میکرد خیلی ناراحت بود اون چه گناهی کرده بود که باید اینطوری میشد زندگیش ها؟
توی فکر بود که زنگ در و زدن ..
...
یورا:کیه؟*صدای گرفته*
ته:منم عمو جون
یورا:اع شمایی عمو؟بیاین داخل
...
یورد در و باز کرد:
سلام عمو
ته:سلام عسل عمو خوبی؟
یورا:اره خوبم
ته:یورا؟چیزی شده؟
یورا:نه چیزی نیست
ته:چرا چشات قرمزه؟
یورا:خستن خوابم میاد
ته:به من دروغ وگو گریه کردی؟
یورا:نه عمو جون گریه چیه؟
ته:به من دروغ نگو
یورا باز زد زیر گریه:
اره اره گریه کردم
ته:چیشده عمو بیا بهم بگو
*یورا نشست و تمام ماجرارو تعریف کرد *
ته:ی..ینی همیشه جلوی ما نقش بازی میکردین؟
یورا سرشو انداخت پایین:
اره
ته:بیا بریم *دستشو گرفت*
یورا:کجا عمو؟
ته:بیا بهت میگم
...
دیدگاه ها (۴۳)

پارت(2)💔😔🌄ته:بیا بریم *دستشو گرفت*یورا:کجا عمو؟ته:بیا بهت می...

پارت(3)💔😔🌄(دوستان این داستان ربطی به واقعیت اصلا نداره و هر ...

به جان خودم اگه میدونستم وقتی گفتم زیاد نمیتونم فعالیت کنم ح...

پارت(6 و اخر)🥺📺📽 دو ساعت بعد:/...چانیول...بیدار که شدم چراغا...

برادر بی رحم من💔🥀🖤💫part ۷(خالش زنگ زده) &سلام'سلام عزیزم خوب...

قلبی پر از پروانهپارت یکزنگ خورد ، رفتم پایین با وینتر (وینت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط